به درک که باران نیامد
خودم
با همین چشمهایم
…
حافظه ی کوچه پس کوچه های قلبم را
از بی عابری
خواهم شست…
من از بچگی باید کارگردان می شدم ٬ هرکسی به من میرسد بازیگر است
دلم خوش نیست . . .
غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد . . .
کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی . . .
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی . . . !
تو هم شاید نمیدانی . . . !
دلت قرصه که من هستم
که دنیامو به تو بستم
که هر وقت مشکلی باشه
برای تو دمه دستم
ولی من چی ؟
کیو دارم که مثل خود من باشه ؟
که هروقت عشقو کم دارم مثل معجزه پیدا شه ؟
دلتنگم برای تو ، زندگی ام فدای تو ، این قلبم هدیه ای ناقابل ، تقدیم به تو.
نفس کشیدنم مدیون توام ، من گرفتار توام ، به خدا تا آخرین نفس وفادار توام.
.
.
تا چشمانت را دیدم دلم لرزید
تا تو را دیدم دیگر چشمهای جز تو کسی را ندید
پرنده ی تنها از قفس دلم پرید
قلبم صدای تپشهای قلبت را شنید ، سرنوشت لبخندی زد و گفت شما عاشقید.
.
.
عاشق گلی هستیم که سالها در جستجوی او گشته ام ،
با چشمهای خیس به او رسیدم
او را از شاخه اش نچیدم تا خشک نشود ، مثل قلب من پر پر و شکسته نشود.
در همانجا برایش مردم و گفتم همانجا خاکم کنید ،
تا وقتیکه مردم با نام او رهسپارم کنید !
از این شاخه به آن شاخه پریدی ، از این قلب رفتی و به قلبی دیگر نشستی
عین خیالت نیست که دلم را شکستی، انگار نه انگار که روزی با هم عهدی را بستیم!
مگر یادت نیست به هم قولی را دیدیم، قراری گذاشتیم
حرف از زندگی بود ، از عشق که بگذریم حرف از وفاداری بود!
تو خودت این را خواستی که خاطره هایمان بسوزد ، عشق همینجا در قلبمان بمیرد
خیلی سخت است چشمهایم دستت را در دستان غریبه ای دیگر ببیند!
......